حکایت دوست
جواني گفت، با ما از «دوستی» سخن بگو:
و او در پاسخ گفت:
دوست تو نياز هاي برآورده ی توست.
كشت زاري است كه در آن با مهر تخم می كاری و با سپاس از آن حاصل بر می داری.
سفره ي نان تو و آتش اجاق توست.
زيرا كه گرسنه به سراغ او مي روي و نزد او آرام و صفا می جويی.
هنگامي كه او خيال خود را با تو در ميان مي گذارد، از انديشيدن «نه» در خيال خود مترس و از آوردن «آری» بر زبان خود دريغ مكن.
و هنگامي كه او خاموش است، دل تو همچنان به دل او گوش مي دهد؛ زيرا كه در عالم دوستي همه ي انديشه ها و خواهش ها و انتظار ها بی سخنی به دنيا مي آيند و بی آفرينی نصيب دوست می گردند.
هنگامي كه از دوست خود جدا مي شوي غمگين مشو؛ زيرا آن چيزي كه تو در او از هر چيزی دوست تر مي داری بسا كه در غيبت او روشن تر باشد، چنان كه كوهنورد ، از ميان دشت، كوه را روشن تر مي بيند.
و زنهار كه در دوستي غرضي نباشد مگر ژرفا دادن به روح.
و زنهار كه از هر آنچه داري بهترينش را به دوستت بدهی....