loading...
پرسش و پاسخ
سید محمد صالح بازدید : 207 سه شنبه 01 مرداد 1392 نظرات (0)

تاجر و باغ

مردی تاجر در حیاط  قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.

تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت . اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد...

تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ، رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟

درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم...

مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود...!

علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.

از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.

مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.

علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم...    


نتیجه : دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم ‏(چارلی چاپلین)باغ 

سید محمد صالح بازدید : 236 سه شنبه 01 مرداد 1392 نظرات (0)

 پاره آجر

روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود باسرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي مي گذشت. ناگهان ازبين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد.پاره آجر به اتومبيل او برخوردكرد . مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديدكه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است.

به طرف پسرك رفت و اورا سرزنش كرد.پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو، جايي كه برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند. پسرك گفت:"اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبورمي كند. برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافي براي بلند كردنش ندارم. براي اينكه شما را متوقف كنم ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم".

مرد بسيار متاثر شد و از پسر عذر خواهي كرد. برادرپسرك را بلند كرد و روي صندلي نشاند و سوار اتومبيل گرانقيمتش شد و به راهش ادامه داد.

در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوندبراي جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند !خدا در روح ما زمزمه مي كند و با قلب ما حرف ميزند. اما بعضي اوقات زماني كه ما وقت نداريم گوش كنيم، او مجبورمي شود پاره آجر به سمت ما پرتاب كند. اين انتخاب خودمان است كه گوش كنيم يا نه!

 زندگی

 

سید محمد صالح بازدید : 4370 سه شنبه 01 مرداد 1392 نظرات (0)

وقتی شیطان کمک می کند

روزی مردی برای رفتن به مسجد آماده شد . لباس نو به تن کرد و خود را معطر ساخت . در راه به نقطه تاریکی رسید . ناگهان در تاریکی پایش در چاله ای افتاد و به زمین خورد .

چون لباسش کثیف شده بود به منزل بازگشت و بار دیگر لباس پاکیزه بر تن کرد و دوباره به سمت مسجد براه افتاد . مرد باز هم در همان نقطه به زمین خورد و بار دیگر لباسش کثیف شد .

مرد باز هم بلند شد و به خانه بازگشت . لباس نو به تن کرد و خود را مرتب ساخت و دوباره به سمت مسجد به راه افتاد .

مرد وقتی به نقطه تاریک رسید ؛ فردی را دید که با یک چراغ آنجا ایستاده . فرد به مرد گفت : بیا برویم و اورا تا درمسجد رساند و با چراغ راه اورا روشن ساخت .

مرد در هنگام ورود به مسجد از فرد پرسید : تو کیستی ؟ از کجا می دانستی من از آنجا خواهم گذشت ؟

فرد گفت : من شیطانم .

مرد گفت : پس چرا به من کمک کردی تا به مسجد برسم ؟

شیطان گفت : هربار من تو را بر زمین می زدم تا تو به مسجد نرسی . بار اول که بر زمین خوردی و باز هم قصد مسجد کردی خداوند تمام گناهان تو را بخشید . بار دوم که بر زمین خوردی و باز قصد مسجد کردی خداوند تمام گناهان پدر و مادرت را بخشید . ترسیدم اگر بار دیگر بر زمین بخوری و باز قصد مسجد کنی خداوند گناهان تمام قوم تورا هم ببخشد .

شیطان  

سید محمد صالح بازدید : 1056 چهارشنبه 26 تیر 1392 نظرات (0)

مسافر کش

مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ی راننده زد، چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه
راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد
نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس از جدول کنار خیابون رفت بالا نزدیک بود که چپ کنه اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد
برای چند ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد سکوت سنگینی حکم فرما بود، تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: “هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!”
مسافر عذرخواهی کرد و گفت: “من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه
راننده جواب داد: “واقعا تقصیر تو نیست امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم آخه من ۲۵ سال راننده‌ی ماشین جنازه کش بودم…!” 

سید محمد صالح بازدید : 229 چهارشنبه 26 تیر 1392 نظرات (0)

 مرد بی جنبه

مردي كت و شلواري با كراواتي زيبا ، قصد طلاق دادن زنش رو داشت .
دوستش علت رو جويا شد و مرد پاسخ داد: اين زن از روز اول هميشه مي خواست من رو عوض كنه.
منو وادار كرد سيگار و مشروب رو ترك كنم ... طرز پوشيدن لباسم رو عوض كرد ، و كاري كرد تا ديگه قماربازي نكنم، و همچنين در سهام سرمايه ‌گذاري كنم و حتي منو عادت داده كه به موسيقي كلاسيك گوش كنم و لذت ببرم و الان هر هفته جمعه ها هم با دوستانم كه همه آدمهاي سرشناسي هستند ميرم بازي گلف !
دوستش با تعجب گفت: ولي اينايي كه مي‌ گي چيز بدي نيستند !!!!

مرد گفت: خب اين رو مي دونم ولي حالا حس مي‌كنم كه ديگه اين زن در شان من نيست! 

سید محمد صالح بازدید : 3610 چهارشنبه 26 تیر 1392 نظرات (0)

 تفاوت نگاه با نگاه

دهقان پير، با ناله مي‌گفت: ارباب! آخر درد من يکي دو تا نيست، با وجود اين همه بدبختي، نمي‌دانم ديگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را«چپ» آفريده است؟! دخترم همه چيز را دو تا مي‌بيند.
ارباب پرخاش کرد و گفت: بدبخت! چهل سال است نان مرا زهر مار مي‌کني! مگر کور هستي، نمي‌بيني که چشم دختر من هم «چپ» است؟!
دهقان گفت: چرا ارباب مي‌بينم ... اما ... چيزي که هست، دختر شما همه‌ي اين خوشبختي‌ها را «دوتا» مي‌بيند ... ولي دختر من، اين همه بدبختي را ... 

سید محمد صالح بازدید : 205 چهارشنبه 26 تیر 1392 نظرات (0)

 زهـــر و عـــســــل

مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت.

یک روز می خواست دنبال کاری برود. به شاگردش گفت:این کوزه پر از زهر است! مواظب باش آن را دست نزنی!

شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد و ... استادش رفت.

شاگردهم پیراهن یک مشتری را بر داشت و به دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید.

خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید:چرا خوابیده ای؟

شاگرد ناله کنان پاسخ داد: تو که رفتی من سرگرم کار بودم، دزدی آمد و یکی از پیراهن ها را دزدید و رفت. وقتی من متوجه شدم،از ترس تو، زهر توی کوزه را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم!

سید محمد صالح بازدید : 195 دوشنبه 24 تیر 1392 نظرات (0)

بخشش

بانوی خردمندی در کوهستان سفر میکرد که سنگ گران قیمتی را در جوی ابی پیدا کرد.روز بعد به مسافری رسید که گرسنه بود. بانوی خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود.
مسافر گرسنه سنگ قیمتی را در کیف بانوی خردمند دید.
از ان خوشش امد و از او خواست که ان سنگ را به او بدهد...
زن خردمند هم بی درنگ سنگ را به او داد. مسافر بسیار شادمان شد
 
و از این که شانس به او روی کرده بود از خوشحالی سر از پا نمی شناخت.
او میدانست که جواهر به قدری با ارزش است که تا اخر عمر می تواند راحت زندگی کند.
ولی چند روز بعد مرد مسافر به راه افتاد تا هر چه زودتر بانوی خردمند را پیدا کند.
بالاخره هنگامی که او را یافت سنگ را پس داد و گفت:
خیلی فکر کردم.می دانم این سنگ چقدر با ارزش است اما ان را به تو پس می دهم
با این امید که چیزی ارزشمند تر از ان به من بدهی.
 
اگر می توانی ان محبتی را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشی.

سید محمد صالح بازدید : 189 یکشنبه 23 تیر 1392 نظرات (0)

 سند جهنم

در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند.

فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد

به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:قیمت جهنم چقدره؟

کشیش تعجب کرد و ...گفت:جهنم؟!

مرد دانا گفت: بله جهنم.

کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه.

مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.

کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم .

مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است . دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی دهم .

این شخص مارتین لوتر بود که با این حرکت، نه تنها ضربه ای به کسب و کار کلیسا زد، بلکه با پذیرش مشقات فراوان، خود را برای اینکه مردم را ازگمراهی رها سازد، آماده کرد .

سید محمد صالح بازدید : 791 یکشنبه 23 تیر 1392 نظرات (0)

 حکایت دوست

جواني گفت، با ما از «دوستی» سخن بگو:
و او در پاسخ گفت:

دوست تو نياز هاي برآورده ی توست.

كشت زاري است كه در آن با مهر تخم می كاری و با سپاس از آن حاصل بر می داری.

سفره ي نان تو و آتش اجاق توست.

زيرا كه گرسنه به سراغ او مي روي و نزد او آرام و صفا می جويی.

هنگامي كه او خيال خود را با تو در ميان مي گذارد، از انديشيدن «نه» در خيال خود مترس و از آوردن «آری» بر زبان خود دريغ مكن.

و هنگامي كه او خاموش است، دل تو همچنان به دل او گوش مي دهد؛ زيرا كه در عالم دوستي همه ي انديشه ها و خواهش ها و انتظار ها بی سخنی به دنيا مي آيند و بی آفرينی نصيب دوست می گردند.

هنگامي كه از دوست خود جدا مي شوي غمگين مشو؛ زيرا آن چيزي كه تو در او از هر چيزی دوست تر مي داری بسا كه در غيبت او روشن تر باشد، چنان كه كوهنورد ، از ميان دشت، كوه را روشن تر مي بيند.

و زنهار كه در دوستي غرضي نباشد مگر ژرفا دادن به روح.

و زنهار كه از هر آنچه داري بهترينش را به دوستت بدهی....

سید محمد صالح بازدید : 174 یکشنبه 23 تیر 1392 نظرات (0)

 حکایتی خواندنی

یک مرد جوان در جلسه روز چهارشنبه مدرسه کتاب مقدس شرکت کرده بود. شبان در مورد گوش شنوا داشتن و اطاعت کردن از خدا صحبت می کرد. آن مرد جوان متعجب از خود پرسید: " آیا هنوز خدا با مردم حرف میزند؟ "
بعد از جلسه با یکسری از دوستانش برای خوردن قهوه و کیک بیرون رفتند و در آنجا با هم در مورد این پیغام گفتگو کردند. خیلی ها می گفتند که چگونه خدا آنها را در زندگیشان هدایت کرده است.
حدود ساعت ده آن مرد جوان با اتومبیل خود به طرف خانه حرکت می کند. همانطور که در ماشین نشته شروع به دعا کردن می کند: " خدایا اگر تو هنوز با مردم حرف میزنی لطفاً با من نیز حرف بزن.
من گوش خواهم کرد و تمام سعیم را خواهم کرد که مطیع تو باشم."
همانطوریکه در خیابان اصلی شهرشان رانندگی می کرد ناگهان احساس عجیبی می کند که یکجا بایستی بایستد تا مقداری شیر بخرد. او سر خود را تکان داده و می گوید: " آیا خدا تو هستی؟ "
چونکه جوابی نمی گیرد شروع می کند به ادامه دادن به رانندگی. ولی دوباره همان فکر عجیب:" مقداری شیر بخر. " مرد جوان به یاد داستان سموئیل می افتد که چگونه وقتی خدا برای اولین بار با او حرف زد نتوانست صدای او را تشخیص دهد و نزد عیلی رفت چونکه فکر میکرد که او با او حرف میزد.
او گفت: "باشه خدا اگر این تو هستی که حرف میزنی من شیر را می خرم." به نظر اطاعت کردن آنقدرهم سخت نبود چونکه بهرحال او میتوانست از شیری که خریده استفاده کند. پس او اتومبیل را متوقف کرد و مقداری شیر خرید و به راهش به طرف خانه ادامه داد.
وقتی خیابان هفتم را رد می کرد دوباره الزامی را در خود حس کرد:" بپیچ به این خیابان" او فکر کرد که این دیوانگی است و از آنجا گذشت. دوباره همان احساس، پس او فکر کرد که باید به خیابان هفتم برود پس چهارراه بعدی را دور زد تا به خیابان هفتم برود و به حالت شوخی گفت: " باشه خدا اینکار را هم می کنم. "
وقتی چند ساختمان را رد کرد احساس کرد که آنجا بایستی توقف کند. وقتی اتومبیل را به کناری گذاشت به اطراف نگاهی انداخت. آن منطقه حدوداً تجاری بود. در واقع بهترین منطقه شهر نبود ولی بدترین هم نبود. اکثر مغازه ها بسته بودند و بیشتر چراغهای خانه ها نیزخاموش بودند که بنظر همه خواب بودند.
او دوباره حسی داشت که می گفت: " شیر را به خانه روبرویی ببر." مرد جوان به خانه نگاهی انداخت. خانه کاملاً تاریک بود و به نظر می آمد که افراد آن خانه یا در خانه نبودند و یا خوابیده بودند.
او در ماشین را باز کرد و روی صندلی نشست.
"
خداوندا این دیوانگیست. الان مردم خوابند و اگر الان آنها را از خواب بیدار کنم خیلی عصبانی میشوند و بعد من مثل احمقها به نظر می رسم. "
بالاخره او در اتومبیل را باز کرد وگفت: " باشه خدا اگر این تو هستی که حرف می زنی من میرم جلوی در و شیر را به آنها می دهم ولی اگر کسی سریع جواب نداد من فوراً از آنجا میرم. "
او ازعرض خیابان عبور کرد و جلوی در رسید و زنگ در را زد. صدایی شنید مردی به طرف بیرون فریاد زد و گفت: " کیه؟ چی می خواهی؟ " و قبل از اینکه مرد جوان فرار کند در باز شد. مردی با شلوار جین و تی شرت در را باز کرد و بنظر که از تخت خواب بلند شده بود. قیافه عجیبی داشت و از اینکه یک مرد غریبه در خانه اش را زده زیاد خوشحال نبود. گفت: " چی می خواهی؟ " فرد جوان شیر را به طرفش دراز کرد و گفت: "براتون شیر آوردم. " آن مرد شیر را گرفت و سریع داخل خانه شد. زنی همراه با بچه شیر را گرفت و به آشپزخانه رفت و آن مرد هم بدنبال او. بچه مدام گریه می کرد و اشک از چشمان آن مرد سرازیر بود.
مرد درحالیکه هنوز گریه می کرد گفت: "ما دعا کرده بودیم چونکه این ماه قبضهای سنگینی را پرداخت کردیم و دیگه پولی برای ما نمانده بود و حتی شیر نیز برای بچه مان در خانه نداریم. من دعا کرده بودم و از خدا خواسته بودم که به من نشان بدهد که چگونه شیر برای بچه ام تهیه کنم."
همسرش نیز از آشپزخانه فریاد زد: "من از او خواستم که فرشته ای بفرستد تا برای ما شیر بیاورد، شما فرشته نیستید؟ "
مرد جوان دست خود را به جیب برد و کیفش را بیرون آورد و هرچه پول در کیفش بود را در دست آن مرد گذاشت و برگشت بطرف ماشین در حالیکه اشک از چشمانش سرازیر بود. حالا دیگر می دانست که خدا به دعاها جواب می دهد.
این کاملاً درست است. بعضی وقتها خدا خیلی چیزهای ساده از ما می خواهد که اگر ما مطیع باشیم قادر خواهیم بود که صدای او را واضح تر بشنویم. لطفاً گوش شنوا داشته باشید و اطاعت کنید تا اینکه برکت بگیرید ...

سید محمد صالح بازدید : 828 دوشنبه 17 تیر 1392 نظرات (0)

منزلت كودك شيرخوار

خـورشـيـد اسـلام تـازه از مدينه طلوع كرده بود و مسلمانان تقيدخاصى به احكام اسلام داشتند.
روزى صـداى اذان از مـسـجـدالـنـبـى بـرخـاست و جمعيت با صفوف فشرده و ازدحامى وصف نـاشـدنـى پـشـت سر رسول اكرم به نماز ايستادند.
ناگاه صداى گريه طفل شيرخوارى از گوشه مسجد بلند شد.
رسـول اكـرم بـا شـنـيدن صداى گريه دلخراش كودك در به جا آوردن اعمال نماز تعجيل كرد.
نمازگزاران كه گريه كودك برايشان اهميتى نداشت و تا مدتى قبل دختران نوزاد خويش را زنده زنـده در زيـر خاك مى كردند و هنوز با عمق احكام اسلام نيز آشنايى پيدا نكرده بودند,ازاين حالت رسول خدا تعجب كردند و پنداشتند كه حادثه اى براى رسول خدا پيش آمده است .
نـماز كه تمام شد, از حضرت پرسيدند: آيا مساله خاصى پيش آمدكه چنين با عجله نماز را به پايان رسانديد؟ رسول اكرم فرمود: آيا شما صداى گريه كودك را نشنيديد؟ وقـتـى رسـول خـدا اين جمله را فرمود, تازه آنها فهميدند رسول خدابراى گريه كودك , نماز را سريع به پايان رسانده است تا كودك موردملاطفت و نوازش قرار گيرد.

سید محمد صالح بازدید : 13993 دوشنبه 17 تیر 1392 نظرات (0)

به بزرگ و كوچك احترام كنيد

پيرمردى كه گذشت زمان نيرو و قوت جوانى را از او باز گرفته بود,با صورتى پرچروك و دستانى خـشـكيده و رعشه دار و لباس هايى كهنه وقدى خميده و سكوتى سرد كه از بى كسى و نادارى او حـكـايـت مـى نـمـود, از مصيبت دنيا به رسول اكرم (ص ) پناه آورده بود تا در جوارحضرتش جان خسته اش را آرامش بخشد.
عـده اى از اصحاب تا او را ديدند, چون هيچ يك از ملاك هايى را كه اهل دنيا براى آن به هم احترام مـى گـذارنـد نـداشت (نه پول , نه مقام ,نه قبيله معروف و ...
) از راه دادن ايشان به محفل خويش امتناع كردند.
رسول اكرم كه براى پيران و كودكان امت خويش احترام زيادى قائل بودتا اين صحنه را ديد فرمود: كسى كه به خردسالان ما احترام نكند وپيران ما را مورد تكريم قرار ندهد از ما نيست و با ما پيوستگى ندارد.
اصحاب تا اين جمله را شنيدند متنبه شدند و به سرعت جاى را براى پيرمرد باز كردند و او را با احترام در بين خود جاى دادند.

درباره ما
**********پرسش وپاسخ سایتی است برای پاسخ به سوالات مذهبی شما ورفع شبهات دینی اعتقادی، این مرجع بزرگ از سال 1392 شروع به فعالیت کرده است در این کار ما را یاری کنید.**********
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • لینک دوستان
  • بهداشت و درمان
  • سایت سرگرمی و تفریحی
  • دانلود كليپ
  • آموزش ساخت سرور وو
  • وبــ تولــز™
  • انجمن وبلاگ نویسان
  • کیف کوله پشتی
  • افزایش بازدید 1100011 - رایگان
  • جدیدترین و معتبرترین سایت های کلیکی با جایزه
  • جوانکده
  • اباصالح
  • پايگاه اطلاع رسانی هیئت
  • دوست قرآنی
  • آموزش سرا (با ما به اوج برسید...)
  • افزایش بازدید_دانلود رایگان_طراحی بنر
  • ابزار جاوا - نرم افزار - آگهی استخدامی
  • زندگی بی شهدا ننگ بود
  • پایگاه مذهبی ولایت عشق
  • مذهبی
  • 313مبارز
  • چرند پرند
  • شهریاران
  • ㋡شهر خنـــــــــــــــــــــــده㋡
  • گروه خدماتی آخر خوشحالی
  • كلاس اول تا ششم(شاكري زاده)
  • دانلود کده ی دبیرستانی ها
  • خدایی کرببلات بهشته
  • مدرسه ی راهنمایی اسوه (غیر انتفاعی)
  • کشکول مدرسه
  • نمونه سوالات ریاضی راهنمایی
  • سوالات آزمون تیزهوشان
  • بابا جون شیرازی
  • HoTدانلود
  • ثامن تم
  • افزایش بازدید ومحبوبیت در گوگل
  • عصرتاسوعا
  • دانلود نرم افزار
  • پایگاه آموزشی خبری آی تی گل نرگس
  • فروشگاه عینک آفتابی
  • خرید عینک آفتابی
  • فروشگاه ساز
  • پایگاه شمیم یار
  • آخرین مطالب ارسال شده
  • نظرسنجی
    آیا از سایت ما راضی هستید ؟(ازهمه نظر)
    لوگوی ما

    پاسخگویی به سوالات شرعی

    -


    برای حمایت از ما لوگوی ما رادرسایت خود قراردهید.

    -
    ساعت
    روزنما
    آشنایی با آیات هدایت

    سوره قرآن
    کمی تدبردر قرآن

    آیه قرآن
    دعای فرج
    روزشمار غیبت

    به سایت ما رأی دهید.
    به این سایت رأی بدهید
    آمار سایت
  • کل مطالب : 116
  • کل نظرات : 24
  • افراد آنلاین : 7
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 89
  • آی پی دیروز : 23
  • بازدید امروز : 276
  • باردید دیروز : 31
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 307
  • بازدید ماه : 434
  • بازدید سال : 12,553
  • بازدید کلی : 639,756
  • کدهای اختصاصی

    ورود نویسندگان سایت

    ورود نویسندگان سایت

     به پنل مدیریت سایت

    تبادل لینک
    لینک باکس پرسش وپاسخ
    الکسای سایت ما
    خوراک rss

     برای اطلاع از آخرین بروز رسانی به خوراک rss سایت ما سری بزنید.

    rss

    دعوت به همکاری
    آیا دوست دارید نویسنده ی سایت ما شوید پس همین حالا کلیک کنید.
    نویسنده ی سایت ما شوید
    لوگو ی دوستان


    بوی سیب
    مرجع وبلاگهای مذهبی و ارزشمند
    لوگوی عصر ظهور